داستانهای کوتاه

ساخت وبلاگ
اولین بار که تصمیم گرفت روحش را بفروشد، هوا خیلی سرد بود. از ایستگاه اتوبوس آمد بیرون، شال گردنش را محکم کرد و نگاهی به سردر فروشگاه بزرگ آن طرف خیابان انداخت: «روح فروشی فاوست». توی ویترین شیک فروشگا داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 185 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 14:14

روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تخته‌ سیاه کرد :9 × 1 = 59 × 2 = 189 × 3 = 279 × 4 = 369 × 5 = 459 × 6 = 54وقتی کارش تمام شد به دانش‌آموزان نگاه کرد آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگی داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 191 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 14:14

اﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﮔﺮﮒ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ میکرﺩﯼ؟ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻠﻒ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﻜﻨﻨﺪ.ﺍﺯ ﮔﺮﮔﯽ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﮔﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ میکرﺩﯼ؟ﮔﻔﺖ : داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 262 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 14:14

مردی ساده ، چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 178 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 14:14

پیرمردی سی سال اردواج کرده بود وخیلی خوشحال وخشنود بود روزی از روزها سگی زنش را گاز گرفت و بر اثر گازگرفتگی زنش فوت کردپیرمرد مغموم ودلشکسته شد و رفت تو انزوا ..فرزندان به پدر پیرشان پیشنهاد ازدواج مج داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 158 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 14:14

شبی که باران شدیدی می بارید " پرویز شاپور " از " احمد شاملو " پرسید : چرا اینقدر عجله داری ؟ شاملو پاسخ داد : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم !!شاپور گفت : من می رسونمتشاملو پرسید : مگه ماشین داری ؟ شاپو داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 173 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 14:14

میگویند در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم دعوا داشتندروزی با هم قرار گذاشتند هر کدام یک دارو بسازند و به دیگری بدهند  یکی بمیرد تا دیگری در آسایش باشد .یکی از همسایه ها رفت به عطاری بازا داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 174 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 14:14

فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم شاگرد فکری به سرش رسید،یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا د داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 199 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 14:14